و از گريه هايش من به لرزه مي افتم
اما آيا او همان درخت گم شده من است ؟
خودم را گول مي زنم
هرگز !
و اين را با لجاجت تكرار مي كنم
هرگز !
هرگز اين درخت گم شده من نبوده است
درست مثل زماني كه تو تشنه اي
و كسي از تو مي پرسد : تشنه اي ؟
و تو از روي لجاجت مي گويي : ابداً ... ابداً ...
ابداً .
ابداً
كمي جا به جا مي شوم
در دنياي كنار آتش ، كوچه هاي بي شمارند و درختان هم
من در حالي كه از شدت سرما مي لرزم
به خودم مي گويم :
آن نبود
اين هم نيست
و گمان نكنم كه آن يكي باشد
نه !
من هرگز آن درخت را نديده ام
و اين را با لجاجت تكرار مي كنم .
هرگز !
هرگز !
هرگز او را نديده ام ...
حسين پناهي
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد ۱۳۸۹ ساعت 10:25 توسط احسان
|
من دلم مي خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست، كنج هر ديوارش دوستهايم بنشينند آرام، گل بگو گل بشنو، هر كسی مي خواهد وارد خانه پرعشق و صفايم گردد يك سبد بوی گل سرخ به من هديه دهد. شرط وارد شدنش، شست و شوی دلهاست، شرط آن داشتن يك دل بی رنگ و رياست.