سنگدل

سنگدل ! با من مدارا کن ، فراموشم مکن


بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است
.

بخت

        در بر آمد یار و ما  بیخود شدیم             

بخت شد بیدار و ما را خواب برد

عاقل

پیش عشق از عقل خود کی لاف دانایی زنم؟


این قَدَرها هم من دیوانه نادان نیستم !

دلم می خواهد

یک غریبه می خواهم

 

بیاید بنشیند فقط سکوت کند

 

و من هـی حرف بزنم و بزنم و بزنم...

 

تا کمی کم شود این همه بار ...

 

بعد بلند شود و برود

 

انگار نه انگار...