غم

غم به هر جا که رود سرزده آید به دلم

چه کنم؟ خانه من بر سر راه افتاده است

محمل لیلی

محمل لیلی شب از نزدیک مجنون می گذشت

خوش خیالی بین که پا شد گفت: محمل، مستقیم

 

وداع

مرنج ار وداع تو ناکرده رفتیم  *  که از خویش رفتن وداعی ندارد

لبخند یار

هر غنچه که بشکفت دگر غنچه نگردد

الا دو لب یار که گه غنچه ، گهی گل

دام دانه

گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی؟


گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد 

خاک بر سر

در قيامت كه سر از خاك بدر خواهم كرد    

   باز هم در طلبت، خاك بسر خواهم كرد

شاه غزلی از  صائب تبریزی

من نمی‌آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار            بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار

 

گفتگوی توبه می‌ریزد نمک در ساغرم           پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار

 

از خمار می گرانی می‌کند سر بر تنم            تا سبک گردم، سبوی باده بر دوشم گذار

 

کرده‌ام قالب تهی از اشتیاقت، عمرهاست         قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار

 

گر به هشیاری حجاب حسن مانع می‌شود         در سر مستی سری یک بار بر دوشم گذار

 

شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش       پنبه‌ای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار

 

می‌چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من      صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار

 

صائب تبریزی

شوق

گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری
قربان سرت بگذر و بگذار بمیرم

صباحی بیدگلی

دیگر بس است

نامم را پدرم انتخاب کرد!

نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!

دیگر بس است!

راهم را خودم انتخاب خواهم کرد ...

 

نفرین

داد من گر ندهي دست من و دامن شب

قطره ي اشك كند كار سپاهي گاهي


تک بیتی

صائب :

دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را

شد جهان پير، همان روز كه ما پير شديم

بيدل :

      رنج دنيا، فكر عقبي، داغ حرمان، درد دل    

  يك نفس هستي به دوشم عالمي را بار كرد

بيدل :

  زاهدا، لاف محبت مي‌زني، هشيار باش

        زخم شمشير است اين، خميازه محراب نيست

بيدل :

       سعد و نحس دهر، بيدل كي دهد تشويش ما؟  

     همچو طفلان كار ما با شنبه و آدينه نيست

هلالي جغتائي :

شد عمر تمام و، ناتماميم هنوز      

صدبار بسوختيم و، خاميم هنوز

حكيم قاآني شيرازي :

      شرمنده از آنيم، كه در روز مكافات   

 اندر خور عفو تو، نكرديم گناهي

واعظ قزويني :

         صد حيف كه ما پير جهانديده نبوديم    

    روزي كه رسيديم، به ايام جواني

محمد حسين شهرياري :

    صفائي بود ديشب با خيالت خلوت ما را

   ولي من باز پنهاني، ترا هم آرزو كردم

 

نفحات صبح

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم ؟

چو به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سکوت

 گرچه بود از هر دو جانب بر دهن مهر سکوت

ناز او را با نیاز من سخن بسیار بود

ابراهیم


بت ها شکستنی بودند و باورها ماندگار

چه ساده دل بود ابراهیم!!!!!!!

عبادت

دوزخی تا نبود سوی عبادت نرویم

چه توان کرد که ما عاشق زوریم هنوز

میخانه من

میخانه را ز مدرسه نتوان شناختن


از بسکه رهن باده نمودم کتاب را !

غیرت

اگر دلدار بی مهر است من هم غیرتی دارم

گر او رفت از نظر من نیز خواهم رفت از یادش

چشم سفید

 شد چشم ما سفید و شب وصل او ندید

تا صبح انتظار کشیدیم و شب نشد

حرف درد

گاهی نمی توان به خدا حرف درد را

با خود نگاه داشت و روز معاد زد

حسرت می

در حسرت یک باده مستانه بمردیم 

ویران شود آن شهر که میخانه ندارد

کشتن و زنده کردن

گفتم چگونه می کشی و زنده می کنی؟
 
از یک نگاه کشت و نگاه دگر نکرد.