چه کار؟

آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟!

این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!

شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام

یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!

هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!

کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!

نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!

این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!

در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند -

شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!

کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت

مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟

بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!

شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟!

 

انسان

از صد آدم یک نفر انسان خوبی می شود !

آخرش دوران ما دوران خوبی می شود !

میشود خودکامه کم کم مهربان و دست کم –

شهر ما هم صاحب زندان خوبی می شود !

گر در آمد اشک من از رفتنت دلخور نشو !

دست کم در شهرتان باران خوبی می شود !

چارراهِ  بی چراغ ِ قرمز ِ چشمان تو

-با کمی چرخش در آن-  میدان خوبی می شود !

طول و عرض کوچه تان را بارها سنجیده است

کفش من دارد ریاضیدان خوبی می شود !!!

آخرش روزی پشیمان می شوی از رفتنت

شعر من هم صاحب پایان خوبی می شود !

شکست

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! -تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهـــاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه، هی “من عاشقت هستم” شکست
بعد ِ تو آیینه های شعر، سنگم می زدند
دل به هر آیینه، هر آیینه ای بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمی دانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست

بعضی چهره ها

من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم

پـیـششـان سـر بـر نمی آرم، رعایت می کنم

همچـنـانکـه بـرگ خـشـکـیده نمـاند بـر درخـت

مـایـه ی رنـج تـو بـاشـم رفـع زحمـت می کنم

این دهـــــان بـاز و چـشم بی تحرک را ببخش

آنـقــدر جــذابـیـت داری کـه حـیـرت می کـنـم

کـم اگـر با دوسـتـانم می نشینم جـرم تـوست

هر کسی را دوست دارم در تـو رؤیـت می کنم

فکر کردی چیست مـوزون می کند شعـر مـرا؟

در قــدم بـرداشــتـن هـای ِ تـو دقـت می کـنم

یـک ســلامـم را اگـر پـاسـخ بـگـویی مـی روم

لـذتـش را بـا تـمـام شـهــر قـسـمـت می کنم

ترک ِ افـیـونی شبیه تو اگـر چه مشـکـل اسـت

روی دوش دیــگـــران یـک روز تـرکـت می کـنـم

تـوی دنـیـا هـم نـشـد بـرزخ کـه پـیـدا کـردمـت

می نـشیـنم تـا قـیامـت بـا تـو صحبت می کنم.

بگریم


جانا ز فراقت همه شب زار بگریم

بر حال خود و این دل خونبار بگریم

ای کاش بدانی که من از عشق تو مستم

رفتی که من از داغ تو، خمار بگریم

بختم چو شب تار سیاه است و پریشان

در سینه ی پنهان شب تار بگریم

محتاج به دلداری و درمان تو هستم

بیمارم و بی یار و پرستار بگریم

تا کی کنم از درد فراق تو شکایت؟

هر شب ز غمت دائم و بسیار بگریم

عاشق طلب عشق ز معشوق برآرد

من در طلبت خسته و ای یار بگریم

پنهان مکن از من نگه سبز نگاهت

پیداست که من در غم دیدار بگریم

گویند که از عالم خاکی بگسستی

بر سر کنم این خاک و از این کار بگریم

حرفش را نزن

رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن

ابتدای یک پریشانی است، حرفش را نزن

گفته بودی چشم بردارم من ازچشمان تـو

چشمهایم بی تو بارانیست ،حرفش را نزن

آرزو کردی که دیگر بـــر نگـردم پیش تــــو

راه من، با اینکه طولانیست،حرفش را نزن

عهدبستی با نگاه خسته ای محرم شوی

گرنگاه خسته ی مانیست،حرفش را نزن

خورده ای سوگندروزی عهدخودرابشکنـی

این شکستن نامسلمانیست،حرفش رانزن

حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغازویرانیست،حرفش را نزن



فرامز عرب عامری

دعوت

بازهم دعوت به طوفان کن مرا،اما بدان
من دلم دریاست،دریا را به دریا میبری
من شبیه ِ یوسفم،راه ِ سقوطم چاه نیست
چون بیاندازی مرا در چاه، بالا میبری

روز مرگ

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید

همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد


مرد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید

مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید


بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ

پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ

 
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد

شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید


روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد

اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد


روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت

آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفــــت

به درک

سعی کردم که بمانی و بریدی به درک

کارمان را به غـم و رنج کشیدی به درک

به جهنم که از این خانه فراری شده ای

عاشقت بودم و هرگــز نشنیدی به درک

میوه ی کال غـــــزل بودم و از بخت بدم

تومرا هرگز ازاین شاخه نچیدی به درک

فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست

جنس پاخورده ی بازار خریدی بـــــــه درک

دانه پاشیدم و هربار نشستم به کمین

سادگی کردی و از دام پریدی بــه درک

عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد

میکشی از تـــــه دل آه شدیدی بــــه درک

نوشدارو شدی اما بــه گمانم قدری

دیر بالای سرکشته رسیدی به درک

از رو نمی رویم

خالي تر از هميشه و از رو نمي رويم

از تشنگي پريم و لب جو نمي رويم

 بوي هميشه مي دهد هر روزمان ولي

يك شب به ميهماني شب بو نمي رويم

چله نشين عشق مجازي شديم و بس

گامي فرا تر از خم ابرو نمي رويم

لحظه به لحظه آهوي دل گرگ مي شود

حتي بسوي ضامن آهو نمي رويم

صد بار شد كه عشق به ما پشت كردو رفت

با اين همه هنوز هم از رو نمي رويم