عبادت

دوزخی تا نبود سوی عبادت نرویم


چه توان کرد که ما عاشق زوریم هنوز

 

غم

غم به هر جا که رود سرزده آید به دلم

چه کنم؟ خانه من بر سر راه افتاده است

عمر

بگذشت یار از من و از پی نرفتمش

آری نمی توان ز پی عمر رفته رفت

فریاد

فریاد دل، به شادی و غم یکنواخت بود

در روز جشن، چون شب ماتم گریستم

یوسف

يارب اين شهر چه شهريست كه صد يوسف دل

به كلافي بفروشند و خريداري نيست