طالع

بی طالعی نگر که من و یار چون دو چشم


همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم!

پرهیز

رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می داشتند

کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود

می خواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
 
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟
 
تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن

ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟
 
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
 
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟
 
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ

در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟
 
خرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
 
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟
 
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن

گریه کن پس شانه‌ی مردانه می‌خواهی چه کار؟

 شاعر : مهدی فرجی

لاجرعه

تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش

من فلسفه ای دارم یا خالی یا لبریز

بیستون

رنج گل بلبل کشید و بوی آن را باد برد

بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد

دشواری

به پیش شمع اگر پروانه سوزد نیست دشواری

چه باک از سوختن آن را که بر بالین بود یارش