بساط

اینجا من و شب و بساطی خالی

ای کاش که در بساط ما آهی بود

دیروز عصر که تو عالم خستگی داشتم برمیگشتم خونه یه اتفاق عجیب افتاد

ادامه نوشته

فریب

هیچ دانائی فریبِ چشم هايت را نخورد

عاقبت كاری به دستم مي دهد نادانيم

سایه

با سايه تو را نمي‌پسندم

عشق ست و هزار بدگماني

یک نفر

یک نفر هست که گم کرده دلش را اینجا

به خودش پس بده بی زحمت اگر دست شماست

برهان نظم

بـر سر برهان نظم افتاده در شهر اختلاف

دکمه هایت را عزیزم نامرتب بسته ای!

حتی اگر  نباشی می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان سراب را



حالم اصلا خوب نیست

نمیدونم چه مرگمه.....

ادامه نوشته

عاقبت

عاقبت دستانمان رو می شود با شعرها


مثل چشمانی که بعد از گریه ها پف می کنند