غرور
به کمال عجز گفتم : که به لب رسید جانم
به غرور و ناز گفتی : تو مگر هنوز هستی؟!
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم دی ۱۳۹۴ ساعت 22:50 توسط احسان
|
به کمال عجز گفتم : که به لب رسید جانم
به غرور و ناز گفتی : تو مگر هنوز هستی؟!
تـو خـودِ شعـرِ مٌـدرن و غـزلی
من به زورش میشوم تک بیتی
من دلم مي خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست، كنج هر ديوارش دوستهايم بنشينند آرام، گل بگو گل بشنو، هر كسی مي خواهد وارد خانه پرعشق و صفايم گردد يك سبد بوی گل سرخ به من هديه دهد. شرط وارد شدنش، شست و شوی دلهاست، شرط آن داشتن يك دل بی رنگ و رياست.