همه رفتند از این خانه ولی غصه نرفت ،
این یار قدیمی چه وفایــی دارد …

 

آنروز که کارِ همه می‌ساخت خداوند

ما دیر رسیدیم و، به جائی نرسیدیم

 

دست وپایی می توان زد بند اگربردست وپاست
..وای بر  جان  گرفتاری  که  بندش  در  دلست

امروز در اقلیم سپیدی و سیاهی
از روز من و زلف تو آشفته تری نیست

 

این تراشیدن ابروی تو از تندی خوست
تا نگویند تا بالای دو چشمت ابروست

 

تک بیتی

من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم


من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم.

زاهدم برد به مسجد که مرا توبه دهد
توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم

 

از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست
..سخت کار ما بود کز ما خدا برگشته است

با دوست بگویید که دیگر نکند ناز
ما را هوس ناز کشیدن به جهان نیست

 

گر زندگی اینست که من می بینم
..عمر ابدی، نصیب دشمن باشد

 

گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری
قربان سرت بگذر و بگذار بمیرم

ز حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم.

سکوتــــــــــــــ می کنم

سکوتــــــــــــــ می کنم

به احتـــــــــرام

آن همه حرفــــــــــــ

که در دلمــــــــــ مـــرد ...