همه رفتند از این خانه ولی غصه نرفت ،
این یار قدیمی چه وفایــی دارد …
آنروز که کارِ همه میساخت خداوند
ما دیر رسیدیم و، به جائی نرسیدیم
دست وپایی می توان زد بند اگربردست وپاست
..وای بر جان گرفتاری که بندش در دلست
امروز در اقلیم سپیدی و سیاهی
از روز من و زلف تو آشفته تری نیست
این تراشیدن ابروی تو از تندی خوست
تا نگویند تا بالای دو چشمت ابروست
من دلم مي خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست، كنج هر ديوارش دوستهايم بنشينند آرام، گل بگو گل بشنو، هر كسی مي خواهد وارد خانه پرعشق و صفايم گردد يك سبد بوی گل سرخ به من هديه دهد. شرط وارد شدنش، شست و شوی دلهاست، شرط آن داشتن يك دل بی رنگ و رياست.