دلتنگی

وقتی تمام احساس دلتنگیت را با یک {به من چه}


پاسخ میگیری...


{به کسی چه}


که چقدر تنهایی...

مرگ

شوق شهرت رفت و مرگ آرزوها هم که مرد

موی کم کم شد سپید از خواب بیدارم کنید

 

مست

مست شد ،خواست که ساغر شکند، عهد شکست

فرق پیمانه و پیمان، زکجا داند مست؟



شاه

نیست صائب ملک تنگ بی غمی جای دو شاه 

زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه ها

وعده

صد وعده ی امید، به دل داده ام دروغ

چون من مباد، هیچکسی شرمسار خویش

 

عشق


بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند

چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو

زلیخا


کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست

بســـیـار برای تـو نـوشـتـم غـم خـود را
بســـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را
حالا که دری هست  مرا بال و پری نیست

حـالا کـه مـقـــدر شــده آرام بگـیـــــرم
سیـــلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست

بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

بگــذار تبـــر بـر کـــمــر شـــاخه بکـــوبد
وقتی که بهـار آمد و او را ثمــــری نیست

تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر
در شهر به جز مــرگ متـاع دگری نیست