ذوق

ذوق يك لحظه وصال تو به آن مي ارزد

كه كسي تا به قيامت نگران بنشيند

 

گیسو

سر مویی دلم آشفته گیسویی نیست

گیسویی نیست ولی پیچ و خمی با من هست

هدیه

شرمنده­ایم ز دوست که دل نیست قابلش

باید برای هدیه سری دست و پا کنیم

 

فدای یار

سر چیست که فدای قدم یار شود؟

این متاعی است که هر بی سر و پایی دارد

 

شمع

شمع، گیرم که پس از کشتن پروانه گریست

قاتل از گریه بیجا گنهش پاک نشد

هلالی

عشق من با خم ابروی تو امروزی نیست

دیرگاهی ست کزین جام هلالی مستم

شرمنده خونگرمی  اشکم که همه عمر

نگذاشت مرا گرد به مژگان بنشیند

شرم من و غرور تو مانع ز گفتگوست

خوش بود اگر از این دو یکی در میان نبود