ذوق
ذوق يك لحظه وصال تو به آن مي ارزد
كه كسي تا به قيامت نگران بنشيند
+ نوشته شده در پنجشنبه ششم مهر ۱۳۹۱ ساعت 23:31 توسط احسان
|
ذوق يك لحظه وصال تو به آن مي ارزد
كه كسي تا به قيامت نگران بنشيند
سر مویی دلم آشفته گیسویی نیست
گیسویی نیست ولی پیچ و خمی با من هست
شرمندهایم ز دوست که دل نیست قابلش
باید برای هدیه سری دست و پا کنیم
سر چیست که فدای قدم یار شود؟
این متاعی است که هر بی سر و پایی دارد
شمع، گیرم که پس از کشتن پروانه گریست
قاتل از گریه بیجا گنهش پاک نشد
عشق من با خم ابروی تو امروزی نیست
دیرگاهی ست کزین جام هلالی مستم
شرمنده خونگرمی اشکم که همه عمر
نگذاشت مرا گرد به مژگان بنشیند
شرم من و غرور تو مانع ز گفتگوست
خوش بود اگر از این دو یکی در میان نبود