یوسف
یوسف نیم که چاک گریبان کنم گواه
من حرف،غیرِ حرفِ زلیخا نمی زنم
یوسف نیم که چاک گریبان کنم گواه
من حرف،غیرِ حرفِ زلیخا نمی زنم
عقل اگر گاهی هوادارِ جنون شد عیب نیست
گاهگاهی عشق هم همرنگِ منطق می شود
روز و شب مالِ تمامِ مردم ِدنیا ،ولی
ساعتی از گرگ و میشش مالِ ما دیوانه ها
زاهد نداشت تابِ جمالِ پری رخان
کنجی گرفت و ترس خدا را بهانه کرد...
کاش در باغِ زمین هم میوه ی ممنوعه بود
بلکه آدم ها ازین ویرانه بیرونم کنند
سیلِ دریا دیده هرگز بر نمی گردد به جوی
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
دزدی بوسه عجب دزدی پُرمنفعتیست
که اگر بازستانند دو چندان گردد
کافیست به مسجد یروی تا که مشایخ
با شوق تو از نیمه بگویند اذان را
از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست
سخت کار ما بود کز ما خدا برگشته است
گويي از تقدير تلخم باخبر بودم ز پيش
مادرم ميگفت من مشکل به دنيا آمدم
خالي تر از هميشه و از رو نمي رويم
از تشنگي پريم و لب جو نمي رويم
بوي هميشه مي دهد هر روزمان ولي
يك شب به ميهماني شب بو نمي رويم
چله نشين عشق مجازي شديم و بس
گامي فرا تر از خم ابرو نمي رويم
لحظه به لحظه آهوي دل گرگ مي شود
حتي بسوي ضامن آهو نمي رويم
صد بار شد كه عشق به ما پشت كردو رفت
با اين همه هنوز هم از رو نمي رويم